واهمه های زميني (بخش هشتم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 مامور سبحان، مدت ها می شد که دورهء آموزش مقدماتی چریکی را گذشتانده بود. وی صبح ها به وقت وساعت معین می رفت به سوی سرک عمومی. درسرک عمومی تکسی ( کابل – 3812 ت ) منتظرش می بود. دروازهء تکسی را که باز می کرد، درپهلوی راننده می نشست ومی گفت : " چهار باغ ودیگر هیچ " راننده با شنیدن واژه های "دیگر هیچ" که به شفر اساسی اضافه شده می بود، چینی بر پیشانی اش می انداخت، درنگی می کرد وبه صورت مامور سبحان خیره خیره می نگریست؛ ولی چون هیچ گونه غل وغشی را درآن چهرهء ساده وصمیمی مشاهده نمی کرد، اطمینانش حاصل می شد، به مامور سبحان باور می کرد ومی گفت : "سی روپیه می شود" ، "می شود" راهمین طوری می گفت، بنابر عادت کاسبی اش. مامور سبحان که غرق درافکار خود می بود، متوجه خطای او نمی شد واگر متوجه هم می شد، ممکن وی را می بخشید. " دیگر هیچ " و " می شود" اشتباهات کوچکی بودند که قابل گذشت می توانستند باشند. اصلاً گفتن هرروزهء این شفرها، چه ضرورتی داشت؟ درحالی که اکنون آنان همدیگر را می شناختند. خوب دیگر، دستور دستور بود وکار از محکم کاری عیبی نمی کرد.

 

 موتر تکسی که به راه می افتاد، مانند باد می دوید. موترتکسی والگای مدل جدیدی بود. رنگش مخلوطی بود از رنگ های زرد وسفید وقلفک هایش چپات. داخل موتر هم کاملاً نو بود، نو و نوار. قالینچه های سرخ رنگ نفیس ونازکی روی سیت هایش را می پوشانید. کناره های شیشهء پیش روی تکسی را با تکهء زربفتی که شلشله های زرین داشت ، تزیین کرده بودند. یک بوتل کوچک که مایع خوشبوی فیروزه یی رنگی داشت در زیر تیپ ریکاردر سنیوی موتر گذاشته بودند. مایعی که مایهء آزار و اذیت مامور سبحان بود، زیرا همین که چشم مامورسبحان به آن بوتل می افتاد، شروع می کرد به عطسه زدن. .. آنقدر عطسه می زد که درازی راه را به نظرش دو چندان می ساخت. موسیقیی را که از تیپ ریکاردر سنیو پخش می شد، نمی شنید . خانه ها ، آدم ها ودرخت هایی را که به سرعت دور می شدند وازبرابرش می گریختند، نمی دید. مامور سبحان اگرچه حق نداشت با راننده صحبت کند ؛ ولی به خاطر همین بوتل کوچک خوشبو ، چندین بار قانون را زیر پا کرده واز رانندهء موترتقاضا کرده بود، تا آن بوتل را از جلو چشمانش دور کند. اما راننده یا نشنیده و خود را به کوچهء حسن چپ زده بود ویا این که صلاحیت دور انداختن بوتل را نداشت.

 

 موتر تکسی همین که به بیست قدمی باغ می رسید، توقف می کرد. مامورسبحان از موتر پیاده شده وبا سرعت به داخل باغ می رفت. تکسی به راه می افتاد وساعت هفت ونیم بر می گشت و سواری اش راگرفته باسرعت سرگیجه آوری به راه می افتاد. عصر ها هم درگوشهء رستوران خیبر متوقف می بود .. مامور سبحان که می آمد وهمان شفررا با همان اضافات می گفت وراننده هم جوابش را با همان ملحقات می داد، موتر به راه می افتاد. راننده و سرنشین موتر همان طوری که دستور بود، با هم سخن نمی گفتند. هرکدام شان درفکری می بود و دراندیشه یی . اگرسرنشین موتر تمام راه را به عطسه زدن می گذشتاند، راننده هم با آواز بم وغورش، تصنیف فولکلوریک " انار دانه نداره، انار بی دانه .. " را که با آواز سیفوی کاریزی از تیپ ریکاردر سنیوی جاپانی پخش می شد، زمزمه می کرد ودست هایش را از فرط وجد وشعف به اشترنگ موتر می کوبید.

 

 درباغ بزرگ که دارای یک قلعهء قدیمی با برج ها وباروهای بلند بود ، ظاهراً کسی دیده نمی شد؛ اما از دودی که گهگاهی از دود کش های قلعه بر می خاست واز همهمه یی که گاه خفه وگاه بلند به بیرون راه می جست، فهمیده می شد که درآن قلعه کسانی زنده گی می کنند وقلعه کاملاً متروک نیست . مامور سبحان را همین که درباغ پا می گذاشت، می بردند به یکی از اتاق های قلعه. اتاق بزرگی که پنجره ها ودروازه هایش را با خشت مسدود کرده بودند و تنها یک دروازهء کوچکی داشت. اتاق از نور چراغ های" گیس " روشنی می گرفت و مانند روز روشن می بود. آن اتاق را چنان با دقت انتخاب کرده بودند که هیچ صدایی به بیرون راه نم یافت. حتا صدای خر به خاوندش..

 

 روز اول طاووس یا به گفتهء سبحان برادر کاووس هم آن جا بود. طاووس یا کاووس، مامور سبحان را به برادر" ضرغام " معرفی کرده بود. ضرغام معلم تعلیمات چریکی بود. آدم خرد جثه یی که ازرنگ تیره چهره وسیاهی پوستش معلوم بود که عرب تبار است و ازبلاد دیگری به این مرز وبوم آمده است. ضرغام فارسی را به خوبی می دانست وبرای پیشبرد دروسش به ترجمان ضرورتی نداشت. ضرغام آموزشش را ازباز کردن وبسته نمودن تفنگچه وکلاشینکوف شروع کرده بود وبعد پرداخته بود به آموختاندن انداخت عملی بالای

هدف هایی که در همان اتاق موجود بود. هدف ها به اندازهء پانزده متردورتراز محل انداخت گذاشته شده بود وضرغام می گفت برای یک چریک شهری درمرحلهء کنونی همین فاصله ها برای انداخت کافی است. اما برای عملیات کمین گیری، وبستن راه ها باید انداخت بالای هدف های ثابت ودونده وافتان وخیزان و نیم قد وتمام قد، درپولیگون های مجهز انجام گیرد. او می گفت درآن مرحله، حتماً مامورسبحان را به یکی از کشورهای همسایه به منظور فراگرفتن تعلیمات بلند تر نظامی خواهند فرستاد. ...استعمال بم دستی را هم اول توسط بم دستی تعلیمی ، درهمان اتاق فراگرفته بود . بعد در یک شامگاه رفته بودند درگوشهء اخیر باغ که درکنار کوه قرار داشت. درآن جا دیوارک کوتاهی ساخته بودند ، برای دزدیدن سر بعد از پرتاب بم .

  مامور سبحان که پن امنیتی بم را کش کرده بود، ناگهان عطسه زده بود ، ازهمان عطسه های پی در پی و طوفانی. آب از بینی بزرگش جاری شده بود وشگفتا که دراین حالت بین مرگ وزنده گی، تنها موضوعی که مامور سبحان را به خود مشغول ساخته بود، یافتن دستمال ابریشمی هراتیش بود. متأسفانه دستمال در جیب چپ پتلونش نبود. پس حتماً درجیب راستش بود. دست چپش به جیب راستش نمی رسید. بنابراین می بایست بم را از دست راست به دست چپش می داد ودست راستش را آزاد می ساخت برای فرو بردن درجیب وکشیدن دستمال ابریشمی هراتیش ... ولی اگر این کاررا با دقت ومهارت انجام نمی داد ، بم منفجر می شد ومامور سبحان تکه تکه می گردید ، چنان تکه تکه که گوشش پارچهء بزرگی می بود از باقیماندهء تن وبدنش. ..

 

دراین میان، ضرغام که پیش بینی کرده ومی دانست که مامور سبحان، امروز نی فردا حتماً دسته گلی را به آب خواهد داد، ازوی فاصله گرفته ودوراز محل پرتاب بم ایستاده بود، با دیدن آن وضع ، درحالی که به طرف ساختمان می دوید، می گفت : " او خانه خراب ! زود شو، بم را آن طرف دیوار بینداز. زود شو اوخانه خراب..." پس از این هشداربود که مامور سبحان به خود آمده ، بم رادور انداخته وخود را درپشت دیوار سنگی پنهان کرده بود وغایله به خیر گذشته بود..

 

  آموزش های دیگر، تعلیمات بدنی بودند، مانند: دویدن، خیز زدن، ازدیوار واز ریسمان بالا رفتن و پایین شدن، درروی زمین خزیدن ، چار غوک کردن، دربین آب نشستن و نفس را قید کردن، ازبین آتش گذشتن ، با کارد و خنجر به حریف حمله کردن، دست حریف را پیچانیدن واسلحه اش رابه دست آوردن وچند چال وشگرد فن جودو وتوکماندو. اما این مرحله آموزش برای مامور سبحان سخت دل آزار وطاقت فرسا بود. زیرا او آنقدر جوان نبود، که چستی وچالاکی وانرژی کافی برای چنین حرکاتی داشته باشد. او دراین سال های پسین فربه تر شده بود و شکمش چربی اضافی پیدا کرده، پاهایش به سختی ودشواری پیکر فربه اورا حمل می کردند. سربالایی کوچهء نوآباد را با نفس های به شماره افتاده طی می کرد وبرای دم گرفتن بهانه های بسیاری پیدا می کرد. اما ضرغام می گفت یک چریک شهری باید مانند یک آهو باشد. همان طور سبک و چست و چالاک وهوشیار وگریز پا. یا مانند عقاب تیز بین وعاقل وتیز چنگال نه مانند بـُـزسر به هوا و بی پروا . چریک خوب کسی است که ضربه بزند، بدرد وخطا نکند وناپدید شود. ضرغام که به سوی مامور سبحان می نگریست، می گفت دست کم سه ماه ضرورت است تا شما از لحاظ بدنی آماده شوید زیرا اگر درجایی به کدام دامی گرفتار شوید، نمی توانید با این چربی های اضافی بدن، از معرکه جان به سلامت ببرید. به همین سبب بود که این دورهء آموزش ها کمی طول کشیده بود و مامور سبحان علی الرغم اطمینان طاووس توانسته بود ساعت های زیادی به پیاده روی و دوش و کوه گردی ودویدن وخیز زدن و شنا کردن تن دهد و شکوه وشکایتی نداشته باشد. بدینترتیب سرانجام روزی فرا رسیده بود که ضرغام به طاووس گفته بود:              " درحال حاضر همین قدرکافی است " ومامور سبحان شده بود یک چریک خبیر وبصیر.

 

***

 

 روز اول که آدم کشته بود، هنوزشام نشده بود. هوا گرگ ومیش بود و باد سردی می وزید. کسی که کشته می شد، مرد سی واند ساله یی بود. او کارمند وزارت عدلیه بود. مردی بود، خوش لباس وبلند بالا. بکس دستی وزنینی داشت، بکس را که دردست راستش گرفته بود وراه می رفت به طرف راست متمایل می شد. احتمال داشت قاضی باشد یا ثارنوال وشاید هم عضو حزب حاکم. ولی هرکسی که بود برای مامور سبحان تفاوتی نداشت. دوسه روز می شد که طاووس یا همان کاووس وی را به وی نشان داده بود وگفته بود، بکشیش!

 

روز اول که می خواست وی را بکشد، آن مرد را در میان سیل جمعیتی که از وزارت عدلیه خارج می شدند، گم کرده بود. روز دوم بنا برعلتی که برای مامور سبحان معلوم نشد، آن مردرا تا شامگاهان نیافت وندید؛ اما امروز پس ازانتظار فراوان از وزارت بیرون شده بود وبا شتاب می رفت به طرف ایستگاه سرویس ها. درآن هنگام رهگذران اندک بودند، آمد وشد موتر ها نیز کم شده بود. هوا تاریک وتاریک تر می شد، سرعت باد بیشتر شده بود و انتظار می رفت تا چند لحظه یی دیگر تگرگ سهمگینی ببارد. آری، موقع مناسبی برای کشتن. برای کسی که برای نخستین بار می کشت.  تنها شرطش این بود که مامور سبحان قدم هایش را تند تر می کرد ولی طوری راه می رفت تا آن مرد متوجه اش نمی شد. این طوری بهتر بود، شکار آخی می گفت ومی افتاد روی پیاده رو سرک و مامور سبحان از کنارش می گذشت، بدون آن که سر برگرداند.

 

 مامور سبحان قید تفنگچه اش را بالا زده بود. تفنگچه در جیبش بود، تفنگچه سرد بود ودست مامور سبحان که عرق کرده بود، تفنگچه را نمناک ساخته بود. مامور سبحان عجله داشت، هیجان داشت ، مضطرب بود و می لرزید. آخر دفعهء اولش بود که مردی را می کشت ونمی دانست گناهش چیست ؟ آدم کشتن که مفت و آسان نبود. بود؟ ... حالادردوقدمی مردی که باید کشته می شد، رسیده بود. یک لحظه تغافل قابل بخشش نبود. اما دستش می لرزید، دستش که می لرزید، تفنگچه هم می لرزید وهمین سبب می شد تا مرمی به هدف نخورد و مردی که باید کشته می شد، فرار کند. وانگهی دل خودش نیز می خواست تا آن مرد بگریزد ودلیلی داشته باشد برای تبرئه اش به نزد برادرکاووس یا طاووس. دلش می خواست به آن مرد بگوید که بدو، بگریز وجانت را نجات بده. اما آن مرد احمق چنان غرق درافکار خود بود که هرگز به کشته شدن خود نمی اندیشید. پس گناه مامور سبحان نبود اگر وی را می کشت. بود؟

 مامور سبحان که حالا شانه به شانهء آن مرد حرکت می کرد، دیگر نمی توانست صدای وجدان خود را بشنود. او باید دستور را انجام می داد وبه وظایفی که برادران مسلمان دربرابرش قرار داده بودند،عمل می کرد... هنگام کشتن آن مرد، فقط دوبار ماشه را فشار داده بود. شکار روی سنگ فرش پیاده رو افتاده بود. مرد نگونبخت حتا فرصت آخ گفتن را نیز نیافته بود. اوبا همان اولین مرمی کشته شده وبکس دستیش آن طرفتر افتاده بود. شیاری از خون به طرف جویچه یی که درکنار سرک بود، راه گشوده بود واینک مامور سبحان کاری نداشت ، جز آن که خم شود، بکس دستی آن مردی را کشته بود، بردارد، عرض سرک را طی کند وبرود به آن سوی سرک. به آنجا که تکسی آشنا ایستاده و راننده اش منتظر بود تا از وی بشنود: چهارباغ ودیگر هیچ !

 

  پس از آن روزهمین که به مامور سبحان دستور می دادند ومی گفتند، بکش ! بدون هیچ اما واگر وسوال وجوابی می کشت. اودرهنگام کشتن هیچ توجهی به آن چه در اطرافش می گذشت، نشان نمی داد. نه به رهگذران، نه به پولیس ها وکارمندان امنیت ونه به داد وفریاد کسی که کشته می شد. او تصور می کرد که کسی که باید کشته شود، حتماً ا زجملهء کافر هاست ورهگذران دشمن خونی این ها اند. پولیس وکارمندان امنیتی نیز تا خدا نخواهد، هیچ غلطی کرده نمی توانند؛ ولی اگر خواست خدا باشد تا به دست دشمنان اسلام کشته شود، ازاین چه بهتر. مگر برادر کاووس یا این کسی که خودراطاووس می خواند، نگفته است  که جای چریک در صورت کشته شدن به دست ملحدین ،دربهشت برین است؟وانگهی او چندان در قید وبند قضاوت وجدانش نبود. حال وحوصلهء تفکررانداشت. به او می گفتند، بکش ، می کشت ومی گریخت. می گریخت وناپدید می شد. همان طوری که ضرغام گفته بود: مثل جن !

 

 لحظاتی هم پیش می آمد که هنگامی که ماشه را کش می کرد، آدم ها ، موتر ها واشیای پیرامنش را تنها تصاویری در نظر می آورد که وجود واقعی نداشتند. تصاویری که درعالم رؤیا وتخیلش می روئیدند ومی شگفتند وبرجسته می شدند. برای مامور سبحان کشتن یک برگشته ازخدا مهم بود، حالا چه تفاوتی می کرد که درعالم رؤیا به سر می برد یا در دنیای واقعی. مهم آن بود که هنگام فیر کردن، حضور ذهن داشته باشد، خواب نباشد، نترسد وهنگام هدف گیری ،  سریع ودقیق نشان بگیرد، عقب نشینی وفرارش به موقع باشد وفرصت از دستش نرود. پس از همان روز بود که هنگام آتش کردن تفنگ وتفنگچه اش، دیگر دست ودلش نمی لرزیدند واز پیشانیش سیل عرق جاری نمی شد. او دیگر دراین اندیشه هم نمی بود که چرا می کشد وبرای چه می کشد. او فقط دستوررا اجرا می کرد وازخود اراده یی نداشت. ارادهء خود را مدت ها می شد که به استاد موسی و برادر طاووس و برادر ضرغام فروخته بود. او دیگر کورکورانه می کشت وهرگز دربارهء پلشتی وزشتی عملی که انجام می داد نمی اندیشید. دیگر، آدم مکانیکی شده بود، مامور سبحان !


 مامور سبحان هنگامی که ماشه اسلحه اش را کش می کرد و آدمی را به خاک وخون می کشانید، غالباً فراموش می کرد که کیست؟ درواقع او نه پدرش را می شناخت ونه مادرش را. پانزده سال می شد که خویشتن را گم کرده بود. پانزده سال می شد که آدم بی ریشه ، بی هویت و موجود حرامی ونامشروعی شده بود. اگرچه پدرش ظاهراً آن مرد نیکو کاری بود که تا آخرین لمحهء حیات کوشش داشت وی را با تمام دانش ها وفضیلت های زمان درعرصهء ادبیات وعرفان وفلسفه وتاریخ مجهز بگرداند؛ ولی حیف که درآن لحظاتی که زنده گی را پدرود می گفت ، به سبحان گفته بود که پدرش نیست واورا زسکوی زینه های مسجد یافته است. آه کاش او این اعتراف را نمی کرد واز این راز پرده بر نمی داشت. آخر چه ضرورتی داشت به افشای این راز؟ آیا این یک بی اعتنایی توهین آمیز نسبت به شخصیت وموجودیت کسی که بزرگ کرده بود، به شمار نمی رفت؟ مامورسبحان می دانست که آن مرد فاضل او را بزرگ کرده واز روی عاطفه وانسانیتش مانند یک پدر حقیقی به او مهر ورزیده وتربیتش کرده است ؛ ولی گهگاهی خار خاری هم دردلش می افتاد که آن مرد هرگز وی را دوست نداشته است و آنچه انجام داده است ، برای ثواب بوده وبرای کسب پاداش درجهان دیگر.

 

 اما اگر آن مرد نیکو کار-به پندارمامور سبحان- ، وی را از صمیم قلب دوست نداشت، درعوض مامور سبحان به وی  از ژرفای قلبش مهر می ورزید وهنگامی که آن مرد رخت ازاین دنیا برکشیده بود، زار زار گریسته بود واین درحالی بود که وی به ندرت می گریست. باردوم هم که های های گریه را سر داده  بود، هنگامی بود که زنی را که مادرش می پنداشت وپستان های پر از شیرش را دردهن وی گذاشته بود ، ازدست داده بود ؛ اما زنش فضیله که مرده بود، حتا اشکی هم نیفشانده بود. آری؛  مامور سبحان آدمی بود که هم گریه کم می کرد وهم خنده ء بدون دلیل و سبب. به طوری که  این آرمان به دل شیرین مانده بود که روزی اربابش را خندان ببیند و صدای قهقهه اش را بشنود، اما دریغ ازیک تبسم، دریغ از یک لبخند. البته مامور سبحان هنگامی خوشحال می شد و پره های بینی بزرگش می شگفت که برادر کاووس یا همان طاووس برایش می گفت : آفرین ، صد آفرین! عجب ضرب شستی نشان دادی به این روس ها و کمونیست ها...

 

***

 

  اما اقدام به قتل باشی افضل که اینک پس ازجا به جایی نظام جمهوری داوودی به نظام جمهوری دموکراتیک به حیث یکی از مهره های مهم درفابریکهء جنگلک اجرای وظیفه می کرد، چندین بار بی نتیجه مانده بود. برای کشتن باشی افضل، نه تنها ماور سبحان، بل استاد موسی ویکی از اعضای دیگر سازمان که واحد نام داشت، پیوسته خانهء نامبرده را زیر نظر گرفته بودند. آنان ساعت رفتنش را به وظیفه وهنگام برگشتنش را دقیقاً می دانستند و مسیر حرکت وموتری را که باشی افضل را به وظیفه می برد ومی آورد، می شناختند. آن ها حتا می دانستند که درآن خانه چند تن زنده گی می کنند. هم قمر را دیده بودند وهم جلیل را وهم رفقای باشی افضل را که اکنون با عبا وقبای نو به خانه اش می آمدند و به آدم های نو به دوران رسیده می مانستند...

 

 درکمین گیری های قبلی که مامور سبحان وهمدستش واحد نتوانسته بودند، باشی افضل را بکشند،حوادث غیر قابل پیش بینیی ، رخ داده بود: روز اول موتر باشی افضل در ساعت معین از محل کمین نگذشته بود. آن روز ساعت ده روز شده بود؛ ولی باشی از آن محل نگذشته بود. سرانجام شکیبایی وصبر واحد تمام شده وگفته بود، شاید شب گذشته اصلاً به خانه اش نرفته باشد، یا شاید از کابل دورشده باشد.. دفعهء دوم مامورسبحان درست درمقابل منزل باشی افضل کمین گرفته بود.او از ساعت هفت آن روز صبح  درآن جا منتظر بودتا کار باشی افضل را یکسره نماید. وی محل انداخت وراه عقب نشینی را همراه با دستیارش واحد دقیاً بررسی وانتخاب کرده بود.

 

 واحد هنوز نیامده بود، رهگذران کم بودند ویا هیچ نبودند. موتر جیپی که باشی افضل را به وظیفه می برد، هنوز نیامده بود. نیم ساعت دیگر باید انتظار می کشید. تازه نسوار بنییش را برای پیش گیری از عطسه زدن به بینیش نزدیک کرده بود که ناگهان واقعهء غیر منتظره یی رخ داده بود. صدای شیرین را شنیده  ودیده بود که اوگریه کنان به طرف خانهء پدرش می دود...شیرین چیغ می زد ومی گفت : هله آغاجان هله ننه جان، گلاب می میرد، بیایید کمک کنید، وای خدا جان گلاب می میرد، می میرد... درهمان هنگام از خم کوچهء دیگر سروکلهء مرجان بقال هم پیدا شده و جیپ روسی باشی افضل هم ازراه رسیده بود. شیرین هم که تصادفاً سربرگردانده واربابش را دیده بود، راهش را کج کرده ودوان دوان به طرفش آمده وگفته بود: " گلاب کلید الماری را قورت کرده . .. کلید الماری ظرف ها را. "

 

 اما، گلاب که شب گذشته کلید برنجی الماری را گرفته ودرجیبش گذاشته بود، همین که صبح بیدار شده بود به یاد کلیدی که درجیبش بود، افتاده وبرای این که شیرین را آزار بدهد، با کلید بازی می کرد وبه شیرین که ظرف ها راشسته بودومی خواست در الماری بگذارد، کلید را نمی داد. گلاب از فرط بدخواهی ، کلید را در دهانش گذاشته بود. شیرین برای گرفتن آن به طرف گلاب دویده بود، گلاب ترسیده بود ، کلید با آب دهن گلاب تر شده بود، لشم شده بود ولغزیده بود به طرف پایین درگلوی گلاب وبعد پایین تروپایین تر وحالا در شکم گلاب بود. .. البته این مصیبتی بود ومامور سبحان مجبور شده بود تا صد کار هول را رها کرده وگلاب را به شفاخانه ببرد. درشفاخانه از شکم گلاب عکس گرفته بودند . در عکس کلید معلوم شده بود. بعد جراحی کرده بودند وکلید را کشیده بودند وداده بودند به دست مامور سبحان.

 

 دفعهء سوم که مامور سبحان نتوانسته بود، باشی افضل را درجوارباغ بابربکشد، نیز یک تصادف بود. هنوز موتر جیب باشی افضل پیدانشده بود که سیل عظیم کارگران فابریکهء جنگلک کابل که به طرف شهر می رفتند، پدیدار شده بود. کارگران در پیش روی باغ بابر متوقف شده بودند ومنتظر پیوستن کارگران نساجی گذرگاه  به صفوف شان بودند.آن روز اول ماه " می " بود. کارگران بیرق های کوچک وبزرگ سرخرنگ به دست داشتند. درتکه های سرخ شعار های " زنده باد روز همبسته گی  کارگران جهان "، " کار گران جهان متحد شوید" ، " زنده باد اتحاد شوروی بزرگ دوست تاریخی افغان ها " ، " زنده باد نورمحمد تره کی رهبر انقلاب برگشت ناپذیر ثور." ، "زنده باد حفیظ الله امین، قوماندان دلیرانقلاب " ،" مرده باد اشرار بی فرهنگ"

" مرگ بر اخوان الشیاطین " را به زبان های فارسی وپشتو با خط درشت وسفید نوشته بودند. ده ها عکس خرد وبزرگ تره کی ، امین ، برژنف ، لنین ومارکس وانگلس را مارش کننده گان درپیشاپیش صفوف خود قرار داده وبا خود حمل می کردند. یکی از آنان بلند گویی را به دست گرفته وداد می زد : " مرگ برامپریالیزم امریکا " یا می گفت : " مرگ بر اخوان الشیاطین " ؛ مرگ بر پاکستان وایران " و کارگران نیز این شعا رها را تکرار کرده وصدای مرگ ، مرگ و مرده باد وزنده باد شان گوش فلک را کر کرده بود.

 

 رفت وآمد موتر ها وآدم ها متوقف شده بود. رهگذران می ایستادند وبا کنجکاوی به این هیاهو وجوش وخروش گوش می سپردند. بعضی ازآن ها همین که چند لحظه یی می ایستادند، زیر لب دشنامی می دادند و می رفتند. برخی ها ازروی اجبار به آن منظره نگاه می کردند ومنتظر می ماندند تا راه باز شود وبروند پی کار وبار شان. اما مامور سبحان را اگرچه دراین میان تقصیری نداشت،  پس ازختم آن مارش برادرطاووس سرزنش کرده وگفته بود:

 

- چراوظیفه ات را اجرا نکردی؟  ترسیدی ، برادر سبحان ؟ یک چریک خوب وورزیده وزرنگ حتا درهمین روزهم می تواند هدفش را از بین ببرد. در این هرج ومرج وبی نظمی که دوست از دشمن تشخیص شده نمی تواند، ضربه زدن وعقب نشستن مانند آب خوردن است. تو باید جایت را عوض می کردی. اگر از دور ساحهء دیدت محدود شده بود وشکار دیده نمی شد، بهتربود تا درمیان مظاهر چیان می رفتی .. باشی افضل

 آن روز ساعت پنج صبح به فابریکه رفته و مظاهره را سازمان داده و در همان لحظات که تو انتظارش را می کشیدی در میان مظاهر کننده گان بود و مگروفون را در دست داشت وشعار می داد. عجب کاری می شد اگر او را درهمان موقع شعار دادن به جهنم می فرستادی. تورا هیچ چیز نمی شد. واحد هوایت را داشت وجند فیر تهدید آمیز که می کردی ، پولیسک ها از سر راهت کنار می رفتند و تو می توانستی از پل گذشته به تکسی بنشینی وبیایی به نزد ما در چهار باغ..

 

 همین ملامت ها وشماتت های فراوان طاووس بود که مامور سبحان را برآشفته ساخته وزمین را دندان می گرفت. او با خود عهد بسته بود که اگر این بار باشی افضل مرغ شود وبه هوا پرواز نماید یا ماهی شود وبه قعر دریا فرو رود، هرگزروی زنده گی را نخواهد دید. مامور سبحان به اساس دستورومشورهء برادر طاووس این با رنقطهء کمین را در نزدیکی فابریکه جنگلک انتخاب کرده بود. جایی که اصلاً کسی تصور کرده نمی توانست که تروریست ها جرأت حمله را برکارگران فابریکه داشته باشند. او درخم کوچه یی که از آن جا می توانست عبور ومرور موتر ها، بایسکل ها، کراچی ها وآدم ها را به خوبی نظارت کند، ایستاده بود. واحد نیز کمی دورتر ازوی برای کمک و پوشش اش هنگام انداخت، ایستاده بود. آنان لباس کارگران را بالای پیراهن وتنبان خود پوشیده واسلحهء خود کارشان را درزیر پتو های شان پنهان کرده بودند. کوچه تنگ وتاریک بود و تصور نمی رفت که مزاحمتی ایجاد شود. آخرکوچه منتهی می شد به کوه شیردروازه . آن طرفتردرحاشیهء سرک عمومی چند باب دکان بود وسماوار(چای خانه ) ویک رستوران.

 

  آندو نیم ساعت تمام انتظار کشیده بودند. موترها وسرویس ها آمده وبه فابریکه رفته بودند. سرانجام آن جیپ روسی آشنا هم پیدا شده بود. جیپ سرعت زیادی نداشت ودرصورت هدف گیری دقیق کسی نمی توانست از آن جان سالم بدر ببرد. ... واحد که جیپ را دید گفت : " همان جیپ است، بزن ! " مامور سبحان اسلحه اش را اززیر پتو بیرون کرد . بسم الله گفت و نشانگاه را تنظیم نموده فیر کرد. هدف گیری اش دقیق بود. ردیف مرمی هایش درست درشیشهء پیش روی جیپ اصابت کرده بودند. جیپ به چپ وراست متمایل شد ، اما متوقف نشد. تنها سرعتش کم وکمتر شد وهنگامی که به پایهء تلیفون تصادم کرد، ایستاد وغرش ماشینش مرد. ازسیم های تیلفون همهمه یی برخاست وازموترهایی که درپشت سر جیپ بودند، صدای هارن های بلند وممتد.

 

  واحد گفت: " باشی افضل کشته شد. بگریزیم " ، اما مامور سبحان چنین قصدی نداشت. اومی خواست با چشمان خودش ببیند که باشی افضل کشته شده است یا نه؟ می خواست این مژده راشخصاً به همان کسی که آمرش بود و کاووس یا طاووس نام داشت بدهد و جبران خطاهای گذشته اش را بکند. موتر جیپ ازوی فاصلهء چندانی نداشت. بیست قدم هم نبود. اگربه سرعت می دوید و به موتر نگاه می کرد وعقب می نشست، هیچ اتفاقی بدی نمی افتاد. واحد هوایش را داشت وخودش نیز نیم شارژور مرمی داشت  با یک تفنگچه اضافی که در پایش بسته کرده بود.

 

 بیست قدم را فیر کنان دوید. هیچ کس مانعش نشد. در واقع کسی نبود تا مانعش شود.از هیچ کسی صدایی بر نمی خاست. آن همه آدم ها وپولیس ها انگار مرده بودند. به داخل موتر جیپ که نظر انداخت ، باشی افضل را ندید. عوضش مرد میان سالی را مشاهده کرد که مرمی ها درست در پیشانیش ودرصورتش نشسته بودند. مرد خوش سیما وخوش لباسی بود وشیارهای خون صورتش را پوشانیده به سوی گردنش سرازیر شده بودند. درسیت عقبی موتر دختری نشسته بود که دوسال از شیرین بزرگتر بود. دختر زیبا بود و لی حیف که دیگر زنده نبود. مرمی ها پیراهن سفیید عروسیش را که توسط کوتبندی از سقف جیپ آویخته بود، با تن بلورین آن دختر، آجیده کرده بودند. پیراهن عروسی دیگر سفید نبود، سرخ شده بود درست مانند چشمان برادرطاووس !

 

 از بوی خون بود که مامور سبحان به عطسه افتاده بود یا از بوی تیل پترول ودیزل سوخته که در هوا پخش شده می رفت یا ازدود باروتی که از میلهء اسلحه خود کارش هنوز هم بر می خاست؟ ا زهربویی که بود ، بینی بزرگش به خارش افتاده بود وعطسه های بی موقع وپی درپی روزگارش را سیاه کرده بود. آب بینی هم بلافاصله مانند سیل از آن دو حفرهء بزرگ جاری شده بود والبته وصدالبته که دستمال ابریشمی هراتیش مثل همیشه گم شده بود و نبود که نبود...

 

 ازلحظه یی که فیر کرده بود، دقایق کوتاهی گذشته بود. هنوز کسی واکنشی نشان نداده بود. مردم مبهوت بودند. رنگ از چهره ها پریده بود. نگاه ها حیران وپریشان به نظر می رسیدند. سکوت وبهت سنگین بود. لب ها نمی جنبیدند. کسی اعتراضی نکرده بود. زنده گی ایستا ومتوقف شده بود.. اما سرانجام صدای موتور های نیرومند یک جفت طیاره ء " سو – 22 ام " که بم های سنگین خود ها را بالای مواضع مخالفین ویا کاروانهای سلاح و مهمات شان خالی کرده واکنون بر می گشتند، برخاست وسکوت سنگین را شکست و صدای فیر های

سربازان پولیس که درمدخل فابریکه پهره می کردند، نیز بلند شد. بعد کسی جرأت کرد وبا صدای بلند گفت :

 

  " قاتل ، آدم کش ! "، دیگری گفت : " مسلمان ها قاتل را نگذارید که فرار کند." زنی شیون کرد، کودکی چیغ کشید وناگهان چنان جار وجنجالی به وجود آمد وچنان غوغا وهیاهویی که مامور سبحان رنگ باخت ، دست ودلش لرزید و فهمید که اگر بی درنگ نگریزد، همین حالا وهمین لحظه کارش زار می شود و نجاتش نا ممکن. تا او به خود آمد، پنج ، شش تن سربازان پولیس مؤظف فابریکه دریک صف منظم به سوی موتر جیپ به پیش روی آغازکردند. از پشت سرهم از فاصلهء نه چندان دورصدای شلیک کلاشینکوف ها وتفنگ ها به گوش رسید.  مامور سبحان درآن لحظه که درپهلوی موتر ایستاده بود، با یک نظری که به اطرافش انداخت، سعی کرد، راه گریزازآن بن بست را پیدا کند : دردست راستش مزرعه یی بود که به دریای گذرگاه وصل می شد. دریا درآن روزهای اخیرثور، لبالب از آب و سخت پر خروش بود. دردست چپش همان کوچهء تاریک و تنگی بود که باید واحد انتظارش را درآن جا می کشید. پیش رویش فابریکه وپشت سرش سیلی از موترها وآدم ها ایستاده بودند. مامور سبحان با یک نظر فهمید که تنها وتنها از همان کوچه می تواند عقب بنشیند. دردهن کوچه می بایست واحد می بود واورا حمایه می کرد؛ اما واحد نبود. واحد که هوا را پس دیده بود، گریخته و مامور سبحان را تک وتنها رها کرده بود.

 


آری وضع وخیم شده بود. مثل این که درتله افتاده بود، درمنگنه گیر مانده بود وراه گریز از هر سو به رویش بسته شده بود. اما آیا به سوی همان کوچه گریخته نمی توانست؟ آیا با تهدید و ارعاب مردم نمی توانست راه گریزش را هموار کند؟ این افکار به سرعت برق از مخیله اش گذشتند ... باید یک کاری می کرد. همین طوری که نمی شد، ایستاد ودست ها رابالا گرفت.البته اگرراه حلی نمی یافت، چارهء کاررا می دانست وتردیدی نداشت که به آن دست خواهد زد. مگر برادرطاووس نگفته بود که همیشه یک مرمی احتیاطی  برای خود نگهدارد ؟ بلی گفته بود، گفته بود که تسلیم شدن یک چریک ، ننگی خواهد بود برجبین سازمان جوانان مسلمان. گفته بود، یک چریک متعهد، پیش از آن که گرفتار شود، خویشتن را با تمام راز ها ورمزها یش از بین می برد. نی ، تسلیمی ودست بالا گرفتن در شأن مامور سبحان نبود. ..

 

  درهمین هنگام یکی از افراد پولیس با صدای بلند گفت :

  - آدم کش تسلیم شو! راه های فرارت بسته است...

  سایر سربازان هم فیرهای هوایی می کردند و به طرف موتر جیپ پیش می آمدند. مامور سبحان را به خاطر آن هدف قرار نمی دادند که مبادا مردم کشته شوند.مامور سبحان  که این مسأله را درک کرد، نوری درمغزش درخشید: تا هنگامی که در میان مردم است ، کسی بالایش فیر نمی کند. پس هنوز فرصت داشت ومی توانست بگریزد. شرطش آن بود که بی رحم باشد وبی رحمیش را مردم حس کنند واز سر راهش دور شوند. ..

 

 او اسلحهء خود کارش را به طرف کسی که دربلند گو فریاد می زد، تسلیم شو، تسلیم شو! نشانه گرفت. ماشه را کش کرد. یک ضربهء کوتاه . صدا که دربلند گو خفه شد، دوید به طرف همان کوچه یی که واحد می بایست انتظارش را می کشید. واحد نبود، اما درعوض مردم خشمگین جایش را گرفته بودند. آری، حالا وقتش بود، باید چشم زخمی از آنان می گرفت تا راهش باز می شد. چند فیر نخستین در این طرف و آن طرف کوچه ، باعث شد تا مردم متفرق شوند. اما چون شتاب داشت ، پایش به لبهء جویچه گیر کرد و اسلحه اش افتاد.حیف که فرصت برداشتنش را نداشت. تا خم می شد و اسلحه را از میان گل و لوش می کشید، سربازان می رسیدند وکارش را می ساختند. یک لحظه غفلت به قیمت جانش تمام می شد. پس باید می دوید واز تفنگچه یی که به پایش بسته بود، استفاده می کرد. تفنگچه اش را که به دست گرفت، به گردن زنی گذاشت که درنزدیکی اش بود واز ترس می لرزید. مردم بادیدن آن صحنه عقب رفته بودند ومامور سبحان فرصت دیگری به دست آورده بود تا با سرعت خارق العاده یی به طرف آخر کوچه که به کوه شیردروازه ختم می شد، بدود.

 

  سبحان همان طوری که می دوید، فیر هم می کرد. مردم خود را به دیوارهای تاریک کوچه می فشردند. کودکانی که در داخل کوچه بودند، پیشاپیش او می دویدند و گریه کنان به سوی دروازه های خانه های شان می گریختند. پنجره ها ودروازه های خانه ها باز وبسته می شدند ووحشت ودهشت درکوچه فراگیر تر می شد. از پشت سرصدای مردمی که از خطر رسته بودند، بلند بود. آنان خطاب به سربازانی که به دهانه کوچه رسیده بودند، با صدای بلند می گفتند: هله زود شوید، قاتل را بگیرید. یکی می گفت ازاین طرف رفت . دیگری می گفت ، فیرنکنید که مردم کشته می شوند. سومی چیغ می زد ومی گفت ، دستگیرش کنید که عروس جوان قطب الدین بزاز را کشته. چهارمی می گفت ، هردو ی شان را کشته ، باید قاتل را دستگیر کرده وبه دار بزنید. صدای موترهای ترافیک وامبولانس که تازه یکی پشت دیگر به محل حادثه می رسیدند، بلند شده بود.. هیاهو وازدحام آدم ها وموترها لحظه به لحظه بیشتر شده می رفت و مامور سبحان را وادار می ساخت تا مانند باد بدود وهرچه سریعتر خویشتن را ازمعرکه نجات بخشد.

 

  درآخر کوچه که رسیده بود، کوره راهی را یافته بود که به دامنهء کوه شیردروازه می انجامید. شگفتا که درآن لحظه حساس گفتهء موسای بزبه یادش آمده بودکه همیشه برایش می گفت:" پشتت که به کوه باشد ازهیچ کس وازهیچ چیز نترس." آری،  این دیگر یک شانس بود. شانس بزرگی که می توانست به او زنده گی دوباره ببخشد. پس مامور سبحان همان راه را گرفت و به سوی کوه روان شد. به عقب که نگریست کسی را ندید. تخمین زد که اکنون فاصله اش با سربازان وکسانی که او را تعقیب می کردند، بیشتراز صد متر شده است و سربازان نو آموز و ناشی پولیس نمی توانند از آن فاصله وی را هدف قرار دهند. به همین سبب اندکی آرامش خاطر احساس کرد؛ ولی هنوز هم خطر رفع نشده بود. باید همچنان می دوید و کوشش می کرد تا به شکل مارپیچ راه برود وخم خم برود تا مرتسمش به هوا نیفتاده وبه آسانی مورد ضربه سربازان قرار نگیرد. این شگرد ها را ضرغام به او آموخته بود. ضرغام برایش یادداده بود که چگونه درچنین مواقعی از سنگ ها وبته ها ودرختان کوهی جهت استتارخود استفاده کند وچگونه از هر بلندی وپستی زمین برای پنهان کردن پیکر خویش سود بجوید. ضرغام شگردهای دیگری نیز به او یادداده بود که خوشبختانه مامورسبحان حالا همهء آن هارا با حضور ذهن عجیبی به یاد می آورد وبدون یک لحظه تأخیر به کار می بست. غریزهء بقا دیگر در سلول سلول وجودش می جوشید...

 

  سبحان مدتی که دوید وراه رفت،به یک گردنه رسید. از آن جا آن طرف کوه دیده می شد. در چشم انداز او منطقهء بینی نیزار، بالاحصارکابل، شاه شهید وسیاه سنگ دیده می شد. درپایین کوه ، زیارت تمیم وجابر انصار و قبرهای هزاران هزار خفته گان شهدای صالحین به چشم می خوردند. سبحان می توانست از کوه پایین شود، در پناه درختان سایه گستر راه برود ، لحظه یی درکنار چشمه یی که آب زلالی داشت بنشیند ودست ورویش را صفا داده راهی شهر شود. اما درهمان لحظه، همین که یک جوره هلیکوپتر توپدار درفضا پیدا شد وشروع کرد به جستجوی او ، این هوس نیز ازذهنش گریخت و جایش را واهمه هایی فرا گرفت که چند لحظه یی ازفراموش کردن آن ها نمی گذشت...از پرواز پست چرخ بال ها هویدا بود که آنان به چه منظوری پرواز کرده و چرا سنگ سنک وبته بته ء آن کوه را دید می زنند.

 

 مامور سبحان به مجرد دیدن چرخ بال ها خود رابه یکی از چقوری هایی که نزدیکش بود، انداخت وبعد همین که چرخ بال ها از بالای سرش گذشتند، خزید وخزید تا توانست پیکر بزرگش رادر زیر چتر یک بتهء بلند  برساند و چنان درآن جا خود را جا به جا بسازد که جزیی از همان بته گردد . درزیر بته که رسید ولباس کارگری اش را کشید ودورانداخت ، اندکی راحت شد. اما به زودی خسته گی بی نام ونشانی نیز در ذهنش لانه کرد. او در آن لحظه باردیگر به همان آدم کاهلی تبدیل شده بود که در ذهنش به جز ازضرب وتقسیم چند رقم وترتیب وتنظیم بیلانس بانک ، چیز دیگری پیدا نمی شد. دیگر هر چیز که بود، خلاء بود. خلای بی نام ونشانی که درواقع درهء ژرفی می توانست بود از هیچی وپوچی زنده گی . اومدتی همچنان در زیر بته افتاده بود وبه آسمان نگاه می کرد...حیران مانده بود که کیست وآن جا چه می کند واین واهمه هایی که از دیدن هلیکوپترها در وجودش راه می یافتند از چه سبب و به چه خاطر بود ؟  آیا آن چه را که حس می کرد، ترس بود ویا واهمه های خود ساخته ذهنی  ؟  حالا دیگر در آسمان حتا یک لکه ابر هم دیده نمی شد. چرخ بال ها رفته بودند . آفتاب به وسط آسمان رسیده بود. به زودی نصف النهار می شد ولحظهء زود گذری فرا می رسید که آدم ها واشیاء بی سایه می شدند.

 

  مامور سبحان اگر عطسه نمی زد ، شاید مدت ها درهمان حالت بی سمت وسویی وخلای ذهنی باقی می ماند. کسی  چه می داند ؟ شاید از بوی بته ها ی کوهی بود، که عطسه زده بود ؛ اما عطسه که زده بود، ذهنش هم باز شده بود . زیرا برای اولین بار بود که هم نسوار بینیش را وهم دستمال ابریشمی هراتیش را درجیب واسکتش یافته بود. به اطرافش که نگریست ، راه بز روی دید که اززیرتخت زنبورک شاه می گذشت. به یادش آمد که منزل استاد موسای بز در شهر کهنه است واگر همین راه را بگیرد وبرود حتماً به خواجه صفا می رسید وازآن جا که پایین می شد، " درخت شنگ " زیر پایش می بود و بعد از چند لحظه به شهر کهنه وخانهء موسای بز می رسید... در خواجه صفا که رسید، همان چشمه یی را یافت که در رؤیا دیده بود. آبش زلال بود وصاف ، مثل آب زمزم.

 

  سیرآب که شد ودست ورویش را هم که شست، مدتی به تنهء یکی از درختان ارغوان تکیه داد. بعد احساس گرسنه گی کرد وبه راه افتاد. تا آباده راه بسیاری نمانده بود. سواد شهر پیدا بود وشهر کهنهء کابل با میناره های مسجد ها ، بام های کاهگلی ، بام بتی ها ، کبوترها وکاغذ پران هایش با دلخوری وکراهت به مامور سبحان می نگریستند واز این که دختری را با تمام آرزوهایش به خاک وخون کشانیده بود،ازنفرین کردن وی ابایی نداشتند .. از برابر چند خانه یی که دیوار هایش را از سنگ ساخته بودند که گذشت، پشک لاغری رادید که موهایش سیخ سیخ ایستاده بودند . پشک ابلقی که رنگ زرد جلدش بیشتراز سفید ی آن بود. چشمان پشک مانندزمردمی درخشیدند وتیرنگاه هایش متوجه روزنامه یی بودند که با دب هاری آن را به هوا بلند ساخته بود. پشکک میو میو می کرد و همین که روزنامهء " انقلاب ثور" به زمین می افتاد، میو میو کنان به سویش می دوید ، غرش می کرد، خیز می زد، به هوا می پرید وروزنامه را با پنجال هایش پاره می کرد. ..

 

 از روبرو مرد تفنگ به دستی نزدیک می شد .با دیدن آن مرد،  موهای وجود مامور سبحان نیز سیخ سیخ ایستاده شدند و بار دیگرذهنش مملو ازواهمه وترس گردید. به طورغیر ارادی تفنگچه اش را به دست فشرد وسرمای آن را حس کرد. تفنگچه در جیب واسکتش بود .چاره یی نداشت جزآن که پیش از آن که آن مرد تفنگ به دست به سویش شلیک کند، پیشدستی کرده و اورا به قتل برساند. ولی هنوز اسلحه اش را جیب واسکتش بیرون نکرده بود  که آن مرد به سخن آمده وصدا کرد :

- اوهو مامور صاحب! شما کجا، این جا کجا ؟ 

 

 آن مرد، بلند قد ولاغر اندام بود. لباس سربازی به تن داشت. بینیش دراز ونوک تیز بود. نوک بینیش به سوی زمین خمیده بود. چشمانش درشت واز بس صورتش کوچک بود، به نظر می رسید که تمام صورتش چشم است. وی در میان یونیفورم سربازی اش گم شده بود . تفنگ 303 بورانگلیسی دردستش بود. تفنگ دراز وقدیمی وکهنه یی که اگر برچه اش را سوار می کرد، هم قدش می شد. آدم بینی خمیده وتفنگ به دست، که به مامور سبحان نزدیک شد، بغل گشود وگفت :

 

- مامور صاحب  ، مثل این که مرا نشناختید ... خیرالله هستم، سرکاتب مدیریت اوراق بانک ملی...

 مامور سبحان اول با ناباوری به سویش نگریست. بعد چشمانش را تنگ کرد تا درست تر وی را نگاه کند. اما سرانجام وی را شناخت وگفت :

- اوه، سرکاتب صاحب اوراق، شما هستید؟ باورم نمی شود. با این کف وکالر که به تن کرده اید، هیچ شناخته نمی شوید. خوب کجا می روید؟ برای دستگیری همان قاتل می روید ؟

- چه گپ ها می زنید مامور صاحب ! کف وکالر ودستگیری قاتل.. کدام قاتل ؟ سپاهی انقلاب به این گپ های کلان غرض نمی گیرد. کارما پهره داری است نه گیرکردن قاتل.. ...اماحق تان است که بالایم خنده کنید... می دانم که این دریشی چندان به اندازهء جانم نیست اما برای سپاهیان انقلاب دریشی نو وخوب نمی دهند.

- سپاهی انقلاب  گفته راهی هستی ، کدام انقلاب ؟ مگر شما سپاهی شده اید ودیگر در بانک کارنمی کنید؟

- چرا کار می کنم؛ اما سپاهی انقلاب هم هستم. خوب مامور صاحب ، بیا که خانه برویم. بعد از سال ها گیرم آمده اید. اینه خانهء ما. هرچه داشتیم باهم می خوریم. بفرمایید بفرمایید ، قدم رنجه کنید که به قول شاعر خانه خانهء توست.  امروز پنجشنبه است ، نه شما کاری دارید ونه من. بفرمایید ، بفرمایید..

- تشکر سرکاتب صاحب اوراق ! من بسیار کاردارم. باید بروم خانه موسای بز...

خیرالله که می خواست به هر قیمیتی که شده دوستش را به خانه ببرد، سخن مامور سبحان را قطع کرده وگفت: -  اگرغم نداری ، بز بخر، پشت بز نگردید، گوسفند بخرید. قیمت بز وگوسفند حالا چندان تفاوت ندارد. فردا خودم همرای تان می روم ویک گوسفند خوب وارزان برای تان می خرم. حالا بهانه نکنید. برویم برویم کمی دَم تان را راست کنید....

 

 خلاصی ورهایی از چنگ سرکاتب مدیریت اوراق بانک ملی ، با زبان ملایم ومتعارف ممکن نبود. او آدم شله یی بود ومامور سبحان چاره یی نداشت جزاین که یا همرایش برود ودعوتش را قبول کند ویا با زبان اسلحه وی را از سرراهش بردارد. مامور سبحان چارهء اول رابرگزید زیرا در چهرهء تکیده وچشمان خندان ونگاه صمیمی او هیچ غل وغشی نیافت. پس تن را به تقدیر سپرده وگفت : " سرکاتب صاحب ، حالا که شما این قدر اصرار دارید، می رویم. اما من بز..."

 

 - مامور صاحب ، فهمیدم فهمیدم. شما که بزرا ترجیح می دهید، حتماً حکمتی دارد. خیر است ، بز می خریم. بیایید، بیایید...

 

خانهء خیرالله در همان جایی بود که گربهء لاغراندام ابلق ، با روزنامهء مچاله شدهء " انقلاب ثور" بازی می کرد. خیرالله دیوار های خانه اش را از سنگ بنا کرده بود. خانه دروازهء محکمی داشت که سه ردیف آهن زمخت را با فاصله های مساوی از بالا تا پایین به پله های آن به طور افقی با گل میخ های زیبا کوبیده بودند . دروازه کوپهء سنگینی داشت وزنجیری وحلقه های فلزی بزرگی ..

 


 آن دو که به سوی دروازه رفتند، گربه هم از بازی اش دست برداشت، میو میو آرام ودوستانه یی سرداد وصورت خاکپرش را به پاهای لاغر خیرالله فشرد و پاک کرد. خیرالله که دق الباب کرد، صدای لطیف زنی بلافاصله از پشت دروازه بلند شد که می پرسید : - کی هستی ؟

 

 خیرالله پاسخ داد:"- من هستم، مهمان دارم."، صدای بالا شدن تنبهءدروازه برخاست و بعد صدای قدم های سبکی که از پشت دروازه دور می شد. بعد خیرالله به مهمانش گفت : " خوش آمدید، صفا آوردید .." در حویلی که داخل شده بودند، قد قد ماکیان ها وخروس ها بر خاسته بود. چند کبوتر سرخ پتین وسیاه پتین وزاغ وکاغذی وشیرازی نیز که تا آن هنگام در لب تغاره آب، درپشت بام کاهلانه غنوده وغمبر می زدند، به هوا برخاسته وپس از آن که مهمان ومیزبان به سراچه بالا شده بودند، دوباره برگشته وبربام خانه نشسته بودند.

مامور سبحان همین که بالای دوشک نرم آبی رنگ نشسته بود، گفته بود :

- نام خدا خانهء تان بسیار مقبول است. دراین جاتنها زنده گی می کنید ؟

- بلی ، من و خانمم و دوتا طفلم . .. خوب مامور صاحب ، چای سیاه نوش جان می کنید یا سبز؟

 

 خیرالله که رفته بود، مامور سبحان فرصت یافته بود تا به دور وبرش خوبتر نگاه کند : کف اتاق را یک جوره گلیم خوش نقش ونگار پوشانیده بود با چند تا دوشک آبی رنگ که از تکهء بخمل پوش شده بود و چند تابالشت از همان تکه که درحاشیه های پایین وبالای آن ها انگشتان ظریف زنی با سوزن، گل وبرگ کاشته بود. روبه روی مامور سبحان دروسط دیوار سنگی ، عکس های دومرد ریشو در قاب های زر اندود چوبی آویزان شده بود. ریشو هایی با کف وکالر وموهای انبوه وچهره های متفکرو اندیشمند. پایین ترازآن دو ریشو، الماری کوچکی بود، پر ازگیلاس وظرف های چینی وناشکن و چند تا کتاب با پشتی های سرخ رنگ و دوتا گدی پلاستیکی و بوتلی که به اندازهء یک بند انگشت ازآن نوشیده بودند. آن طرفتر دربالای الماری، عکس زن جوانی با طفلی که در آغوشش بود در کنار خیرالله . کمی دورتراز آن عکس،عکسی از نورمحمد تره کی ، عکس سیاه وسفید با دریشی ونکتایی و موهای غلو. این طرفتر بالای همان الماری مجسمهء گچی کوچکی از یک آدم کله طاس باریش دُم بودنه. پهلوی الماری بالای میز کوچکی ، رادیویی وتلویزیون سیاه وسفیدی ودربالای دروازهء اتاق ، کلمه ء طیبه در قابی رنگین. 

 

همین ها بودند، تمام اثاثیه وتزیینات اتاق. اما ذهن مامور سبحان را عکس های ریشو ها ومجسمه ء آن آدم کله طاس وریش دم بودنه به خود مشغول ساخته بود. مثل این که این آدم ها را می شناخت. آیا آنان رادرجایی دیده بود؟ آری، دیده بود ؛ دراین هیچ شکی نبود. اما درکجا وچه وقت؟ دردفتر منشی حزبی یا درکتاب خانه ءبانک یا در کدام جای دیگر؟  حالا این مسأله مهم نبود، درهرکجاکه دیده بود، یک روزی به یادش می آمد، مهم این بود که این ریشوها در اتاق خیرالله چه می کنند؟ آیا آنان وآن مرد کله طاس باوی نسبتی داشتند؟ مثلاً کاکا ها یا ماما هایش بودند ؟ ورنه چه ضرور بود تا این عکس های بد قواره رادراتاق مهمان خانه اش آویزان کند..آه کاش خیرالله می آمد تا این مسأله را حل می کرد. راستی خیرالله چه شد؟ چای را آورد وغیب شد. نکند رفته باشد پشت پولیس ها ، تابیایند ودستگیرش کنند... شاید هم بیچاره رفته باشد بازار.. ولی در همه حال باید احتیاط کرد...مگربرادر ضرغام چنین نمی گفت ؟

 

 بار دیگر چشم درچشم ریشو ها افگنده بود وبالای ذهنش فشار می آورد که ناگهان ذهنش بازشد وآنان راشناخت. استاد موسی آنان را در کتاب خانه بانک برایش نشان داده  وگفته بود، این ها دشمنان اسلام اند ومی خواهند نظم جهانی را برهم بزنند. این ها دین را افیون توده ها می خوانند و معتقد اند که انسان ها همه باهم مساوی الحقوق اند وهیچ کسی از دیگری برتری ندارد. حیران مانده بود که این آدم کله طاس دم بودنه چرا همرای شان در این عکس دیده نمی شود. درحالی که درعکسی که در کتاب خانه دیده بود ودرعکس هایی که در مظاهره کارگران دیده بود، آدم کله طاس در پهلوی آن دو بود. آه پس این طور.. ببین در کجا آمده ومهان چه کسی شده ام. لابد خیرالله هم با آن ها همعقیده است. عجب تصادفی، عجب اتفاق مضحکی ....

 

 مامور سبحان ا زدیدن آن چهره ها وحشت کرده بود. وحشتی که ناگهانی وبی خبر به سراغش آمده بود. انگار چیزی راست ومستقیم مثل یک تیریا یک مرمی ، مثل یک تند باد ویا شهاب ثاقب به سویش رها شده ودرقبلش نشسته بود. زوزهء دردناکی آمیخته با نفرت درگوش هایش طنین انداخته بود و قلبش شروع کرده بود به تپیدن وازجا کنده شدن.  نی، همنشینی با این ریشوها، با این آدم کله طاس دُم بودنه واین سرکاتب بی خدا، درحد تحمل وتوان او نبود. باید هرچه زودتر بر می خاست و آن خانه راترک می گفت. نشستن بیشترش درخانهء این ملحد وهم نشینی با این ریشوهای نامسلمان،  هم مایهء عذاب بود وهم موجب شرم ...

 

 اما مامورسبحان درحال برخاستن بود که خیرالله با آفتابه ولگن داخل اتاق شده بود. خیرالله عذر خواسته وگفته بود: رفته بودم بازار تا کمی ماست وترکاری بخرم..ببخشید که چند لحظه تنها ماندید.

 

 زنی ، همان زنی که نه زشت بود ونه زیبا وعکس رنگه اش همرای خیرالله بالای الماری بود، بادسترخوانی وپتنوس بزرگی داخل اتاق شده بود. زن سلامی داده وتعارفی کرده بود. بعد دسترخوان را هموار کرده، غوری تخم مرغ ، کچالوی بریان ، ماهی وگوشت کنسرو، کاسهء ماست وبشقاب سلاد را چیده ورفته بود. خیرالله گفته بود: " مهمان ناوقت از کیسهء خود می خورد. هرچه هست وخدا هست، بفرمایید نوش جان کنید." پس ا زگفتن این حرف ها بوتلی را که درالماری بود ونیم بندانگشت آن را نوشیده بودند، با دوگیلاس کوچک بالای دسترخوان گذاشته، گیلاسها را پر کرده ، یکی از آن ها را به دست مامورسبحان داده وگفته بود : " می نوشیم به سلامتی شما ، که به وجود تان همه دربانک افتخار می کنند .." با گفتن این شعار، دست خیرالله تا موازات شانه اش بلند شده بود، گیلاس کوچک را دردستش می فشرد، نفسش را درسینه حبس کرده بود، با دست چپش یک قاش بادرنگ نمک سود را گرفته بود ومنتظربود تا مهمانش گیلاسش را به گیلاسش بزند و محتویات آن رالاجرعه سرکشد. اما مامور سبحان که هنوز حتا به گیلاسش دست نزده بود، ناگهان موجی به صورتش خورده بود که ازعطسه زدن بی محابا وچاره ناپذیرخبر می داد: عطسه ها ی پی درپی. حالا نزن که بزن. از همان عطسه های طوفانی ... پس از مدتی که دستمال بینیش را یافت وآب بینی سبیل مانده اش را پاک کرد، از خیرالله پرسید :

 

 - برادر خیرالله ، این چیست ؟ چرا این قدربد بوی است که آدم را به عطسه می اندازد؟

خیرالله که اینک دومین گیلاس خودرا سرمی کشید، خندید وگفت :

 

- این ودکا است ." ستالیچنا یا " نام دارد. دوای  بسیار خوبی است که حتا شخص بریژنف ورفیق تره کی هم ازآن می نوشند. شرابی است که آدم را به نشاط می آورد وغم زمانه را ازدل می زداید.... من برای شما که مهمان عزیز من هستید، این دوا را می دهم. به هرکسی نمی دهم. دیدم که بسیار خفه هستید ، آوردم که یک دوسه پیک بنوشید وغم های تان را از یاد ببرید. اما اختیار تان که می نوشید یا نمی نوشید... ولی برای شما که اهل مطالعه و کتاب هستید ، باید بگویم که حضرت حافظ دراین مورد چه خوب فرموده است : دی پیر می فروش که ذکرش به خیرباد  /   گفتا : شراب نوش وغم دل ببر ز یاد /

 

غم دل؟ خیرالله راست می گفت. ازروزی که آدم کش شده بود، غم دل زیاد بود. به خصوص امروز، از صبح تا به حال . همین امروز صبح، دختری را کشته بود که چند ساعت بعد عروس می شد. راننده جیپ را هم زده وکشته بود که با باشی افضل هیچ قرابتی نداشت ... شاید هم پدر آن دختربود. واحد نامرد ، رهایش کرده وگریخته بود. باشی افضل زنده مانده بود. با دشمنان اسلام یعنی این ریشو ها وآن مرد کله طاس ریش دم بودنه ، همنشین شده بود وحالا این " بابا لنگ دراز " از وی می خواست تا گیلاس شرابش را بنوشد وغم دل از یاد ببرد. عجب خواستی ؟آه که این لنگ دراز بی نماز، چطورچنین آسان شراب می نوشید و چنین آسان ازوی دعوت می کرد؟ مگر خیرالله نمی دانست که شراب از جملهء منکرات است ونوشیدنش حرام ؟

 

 اما حالا چه کند؟ بنوشد یا کلهء خیرالله را زیر بالش نموده وخانه را ترک بگوید؟ خوب که فکرکرد به این نتیجه رسید که امتناع کردن شراب به نفعش نیست. نوشیدن هم به معنای سرکشی وعدول ازحکم خداوند بود. امااین شیطان رجیم هم عجب وسوسه اش می کرد. می گفت بنوش بنوش ، مامور سبحان، بنوش که درعمرت یک روز خوش حساب شود. می گفت ، شراب مفت را قاضی شرع، هم خورده است. می گفت با نوشیدن یک دو گیلاسک آسمان به زمین نمی افتد. وانگهی دل خود مامور سبحان هم می خواست تا برای یک بارهم که درعمرش شده آن مایع حرام را امتحان کند وببیند که چه رازی در آن نهفته است که از گبر گرفته تا ترسا خواهانش هستند؟

 

  هنوز گیلاس را نگرفته بود که به یاد مشوره های طاووس افتاده بود. طاووس یا کاووس ؟ حالا نامش مهم نیست. مهم حرف هایش است که گفته بود: " درچنین حالاتی باید خونسرد بود. گفته بود یک چریک خوب کسی است که هرگاه درچنین مخمصه یی دچارشد ویا به بن بستی رسید، می تواند شراب بنوشد ، می تواند به حزبی بودن تظاهر نماید، می تواند مجاهدین رادشنام بدهد، می تواند... به شرط آن که به خاطر نجات اسلام باشد.  بلی، حالا هم همان مخمصه است، تا همراه خیرالله شراب نخورد، چگونه اعتمادش را به دست آورد وچگونه از شک وبدگمانیی که ممکن است درذهنش راه یابد، جلوگیری کند ؟

 

 مامور سبحان پس از این مکاشفهء ذهنی، هرچه بادا باد گفته ، گیلاسش را لاجرعه سرکشیده بود. مایعی که نوشیده بود، تلخ وسوزان بود، گلویش راسوزانده واشک چشمانش را سرازیر ساخته بود. گیلاس دوم را که نوشیده بود، به نشاط آمده وبه خیرالله " تو " گفته بود. باوی صمیمی شده ودست به گردنش انداخته بود. جام سوم را که خیرالله به سلامتی رهبرکبیرانقلاب ثور بالاکرده بود، نیز بدون کدام مخالفتی نوشیده بود. پس از آن زبانش باز شده ، ا زهردری سخن زده و سرانجام به خیرالله گفته بود :

 

  - خیرو بچیم ، تو بگو که چه وقت آدم می شوی ؟ هه هه هه ... نفهمیدی ؟ چطور نفهمیدی؟

- نفهمیدم سبحان آغا، واضح تر بگو..

- خرهستی دیگه ...هه هه هه .. سرکاتب که هستی یعنی آدم نیستی . باید مدیر شوی ، مدیر فهمیدی یا نی او خر...هه هه هه

- راست می گویی ، مامور بچیم.. هه هه هه . تو هم هنوز آدم نشده ای...اما راست می گویی ، کل کارهای شعبه را من وتو می کنیم. اگرمن نباشم شعبه اوراق ، اوراق اوراق می شود. اگر تو نباشی محاسبه را آب می برد... هه هه هه

- پس بگو او خر که چرا مدیر نمی شوی؟

- مدیرچی ؟ من هنوز مامور نشده ام ... تا شور می خورم می گویند، سابقه حزبیت کم است...هه هه

- پس چرا سابقه حزبی ات را زیاد نمی کنی ؟ ازمراهم زیاد کن که مدیرشوم....هه هه هه

 

 آنان مدتی ازهمین حرف های درهم وبرهم یا به قول معروف لهو ولعب به همدیگر گفته و مشروب را تا قطرهء آخر نوشیده بودند. نان خوردن که خلاص شده بود، خیرالله دسترخوان را جمع وبه گوشه یی نهاده وفاژه کشیده بود. بعد لنگ های درازش را بالای دوشکی که نشسته بود، کش کرده ، سرش را بالای بالشت گذاشته و لحظه یی نگذشته بود که صدای خرو پفش بلند شده بود. مامور سبحان را نیز خواب درربوده وهمان طور که نشسته بود به خواب رفته بود. به خواب سنگین وعمیقی، درحدود نیم ساعت یا اندکی بیشتر. بیدارکه شده بود ، فراموش کرده بود که کیست ودرآن خانه برای چه آمده است. ذهنش یک بار دیگر خالی شده بود وآنچه را که دراطراش وجودداشت ومی گذشت، به شکل بی رنگ ومحو مثل یک خواب ورؤیا به شکل خاکستری وبی شکل در نظر آورده بود : هم پاهای دراز سرکاتب اوراق را ، هم ریش های انبوه آن دوقلوها را، هم کلهء طاس آن مجسمه را وهم غوری وبشقاب های خالی و بوتلی راکه به یکسو افتاده ودهنش باز مانده بود. درآن لحظات دربرابر چشمان مامور سبحان دایره های سیاه ومیان تهی ویا بی رنگ ، دایره هایی که گاه بیضوی می شدند، گاه بزرگ وگاه کوچک وگاهی هم هیئت دایره بودن شان را ازدست می دادند پدیدار می شدند.. دایره ها ونقطه ها وخط هایی که می آمدند ومی رفتند ، ظاهر می گردیدند وپنهان می شدند ونمی گذاشتند تا چاه سیاه ذهنش روشن شود ...

 

 مامور سبحان تقلای بسیارکرد، تا به یاد آورد کیست ودرآن جا چه می کند؟ وهنگامی که دانست آن جا کجاست ومهمان چه کسی وهمنشین چه کسانی بوده ، چه خورده وچه نوشیده ، حیران ماند و درعالم ناباوری شدیدی فرو رفت : آیا این او بود، همان کسی که می خواست با کشتن روس ها وکمونیست ها به اسلام خدمت کند؟ نه،  کس دیگری بود. کسی که داعیهء مقدسش را با نوشیدن جام شراب با یک فرد ملحد ولعین زیرپا کرده بود. آری حماقت بزرگی کرده بود که جز با ریختن خون آن بی نماز لنگ دراز و شکستن، پاره کردن  و دورریختن عکس های ریشو ها و مجسمهء آن مرد کله طاس جبران نمی شد.

 

 کشتن آن گنگ خوابیده ء لنگ دراز ساده وآسان صورت گرفته بود. به ساده گی نوشیدن یک گیلاس آب. بالشت ضخیمی را که رنگ آبی داشت وبا انگشتان زنی که چند لحظه پیش برایش غذا آورده بود ، گلدوزی شده بود، برداشته ، بالشت را به دهن خیرالله گذاشته بود وتفنگچه اش را درمیان گل های بالشت نهاده ، ماشه را فشارداده بود. یک بار، دوبار... صداهای خفه یی برخاسته بود ودودی از میلهء تفنگچه . خیرالله فقط آخ گفته بود. فریاد های بلندش درگلو خفه شده بود. تشنجی نکرده بود . تنها پاهایش را جمع کرده بود وبا خونش گلهای سپید بالشت را سرخرنگ ساخته بود. بعد با خونسردی تمام عکس ها را از دیوار پایین کرده ، قاب های آن ها را با قبضهء تفنگچه اش شکسته ، عکس ها را ریز ریز کرده ومجسمه مرد کله طاس ریش دم بودنه را نیز پاش پاش ساخته و ازبالاخانه پایین شده بود. درحویلی کسی نبود. سروصدایی هم از اهل خانه شنیده نمی شد. شاید بچه های خیرالله غذا خورده و به خواب بعداز چاشت فرو رفته بودند.هرگپی که بود، به نفعش بود. طالعش مدد گار شده بود. حالا مهم این بود تا سروصدایی به راه نینداخته وهمین طور پا برهنه کوچه را باز کرده وبیرون برود. تنبهء دروازه کوچه را هنوز بالا نکرده بود که همان پشکی که موهایش سیخ سیخ ایستاده وبا روزنامهء انقلاب ثور بازی می کرد، پیش رویش سبز شده بود. گربه ابلق با هیجان میو میو می کرد وسرش را به پاچه های او می مالید وغرش می کرد؛ انگار می دانست که وی چه جنایتی را مرتکب شده است . به همین سبب خشم حیوانیی به سراغ مامور سبحان آمد وبه نظرش رسید که بدون بریدن کلهء آن پشک که با روزنامه انقلاب ثور دوست شده بود، نمی تواند آن خانه را ترک بگوید...

 

  

مامور سبحان چاقوی فنر دارش را باز کرد. چاقور با یک حرکت سریع به گردن گربه فرو رفت وبا چرخش تندی که به چاقوداد، گلوی گربه بریده شد .. گربه خاموش شد وهیچ اعتراضی نکرد. تنها با چشمان پرسشگر زیبای زمردینش به چشمان قاتلش خیره شد. گویی می پرسید، جرم کدام است؟ بازی کردن باروزنامهء انقلاب ثور؟

 

 مامورسبحان که گردن گربه را برید، مرده اش را درچنگکی که به دیوار سنگی فرو برده بودند، آویخت. بعد خواست تاتنبهء دروازه را بالا کند؛ اما تنبه بالا بود ودروازه باز. تعجبی نکرد و  پا به بیرون خانه نهاد. دربیرون بوت هایش را پوشید وبا شتاب به سوی شهر کهنه به راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بود که همان زنی را دید که نه چندان زیبا بود ونه زشت. زنی که ساعتی پیش دسترخوان را گسترده بود وغذای هفت رنگ را بالایش چیده بود. آن زن سطل آبی به دست داشت وبا شتاب به سوی خانه اش روان بود...

 

 مامور سبحان که به شهر رسید، هوا هنوز تاریک نشده بود. یادش آمد که باید به خانهء موسای بز برود وگزارش بدهد. اما هنگامی که دید حوصلهء جر وبحث کردن با وی را ندارد، ازرفتن به نزد وی منصرف شد. دربرابرش دکان قصابیی باز بود. قصاب نشسته بود وپول هایش را حساب می کرد.به سوی  قصاب  که نگریست ، به نظرش رسید که دامن پیراهنش مانند دامن قصاب خون آلود است. از این فکر وحشت کرد و تصور کرد که خون گربه به دامنش ریخته است. اما، نه دامنش پاک بود. وانگهی حتا اگر خونین هم می بود، درآن روزگاری که رنگ سرخ ، رنگ دلخواه همه شده بود،پس چه کسی بروی شک می کرد؟ گوشت را که خرید، به سراغ میوه فروش ها رفت. سیب جورس خرید وانار بی دانه . آنگاه به تکسی نشست وروانهء منزلش شد. غازی و صحیح و سلامت ./

 

 

 

 


April 7th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب